روزنامه گاردین ستونی با عنوان “آنقدری که من میدانم” (This much I know) دارد که در آن چهرههای سرشناس درنهایت سادگی افکارشان را درباره موضوعات مختلف مطرح میکنند. نکته جالب درباره این ستون این است که سؤالات از متن مصاحبهها حذف میشوند و تنها جوابها باقی میمانند که حالتی واگویهمانند به صحبتهای مصاحبهشوندگان میدهند و آنها را قادر میسازند که در قالبی شبیه سیال ذهن درباره موضوعات متفاوت اظهارنظر کنند.
بهتازگی فرانسیس فورد کاپولا، کارگردان نامی سینما در این ستون درباره موضوعات مختلف سخن گفته است که ترجمه آن درپی آمده است:
** توانایی انتقاد از خود مهارت خوبی است. اغلب وقتی فیلمی اکران شده است، میپرسم: “اشتباهی مرتکب شدهام؟” وقتی “باشگاه پنبه” را در سال1984 ساختم، مردم به من میگفتند: تعداد زیادی سیاهپوست و مقدار زیادی تپدنس (نوعی رقص) در این فیلم وجود دارد. من هم میگفتم: “چون این فیلمی درباره سیاهپوستانی است که تپدنس میرقصند.” سالها بعد، فهمیدم نیمی از عقبه داستان را درآورده بودم. خوب شد که برگشتیم و درستش کردیم. [ فورد کاپولا در سال2015 نسخه تدوین کارگردان این فیلم را که 25دقیقه از نسخه قبلی طولانیتر است، عرضه کرد.]
** زندگی فیلمنامهنویس بزرگی است. به بازی دخترم، سوفیا، در “پدرخوانده3” نقدهای بد و نامنصفانهای شد. 18سالش بود و به او میگفتند که فیلم پدرش را نابود کرده است. این زخم عمیقی برای بچه بیچاره بود. کسانی که این حرف را میزدند، داشتند روی من اسلحه میکشیدند، اما گلولهها به سوفیا میخورد. حالا او کارگردان مشهورتری از من است. دستآخر او حقش را گرفت.
** دلم نمیخواهد دائما با فیلمها سروکله بزنم؛ مگر وقتی که راضی نبودهام. من آنقدر خوشاقبال بودهام که بعضی از فیلمهایی که ساختهام متعلق بهخودم است. پس چرا با آنها سروکله نزنم؟
** فورد کاپولا کار من و “پدرخوانده” دیگر تمامشده است. چیزهای زیادی بود که ماریو پزو (فیلمنامهنویس) نوشت که هرگز از آنها استفاده نشد، ولی من صاحب پدرخوانده نیستم، کمپانی پارامونت صاحبش است و ممکن است آنها تصمیم بگیرند فیلمهای دیگری از پدرخوانده بسازند. احساس میکنم من سهگانه خودم را ساختهام و کارهای دیگری برای انجام دادن دارم.
** اکران یک فیلم مثل طرفداری از یک تیم ورزشی است. همیشه آه میکشید. همیشه اکران یک فیلم با آرامش همراه است؛ حتی اگر توأم با احساس ناامیدی و یأس باشد.
** فیلم توهم است. تماشاگر فقط سایههای زیادی روی پرده میبیند. احساسات و عواطف درون تماشاگر است. کلکِ کار، دادن چیزی به تماشاگران است تا عنان از احساساتشان بردارند و ناگهان عواطفشان را به تصاویر نسبت دهند. وقتی مردم میگویند فیلمی زیباست، تئوری من این است تا وقتی که زیبایی درون تماشاگر نباشد، فیلم نمیتواند زیبا باشد.
** مسائلی هست که صرفا درباره محیطزیست نیست. ما باید زمین را نجات دهیم، اما مسئله آبوهوا فقط درباره زمین نیست. زمین نجات پیدا میکند؛ زمین عصرهای یخبندان زیادی را پشت سر گذاشته است. موضوع درباره نجات زمین است. فکر میکنم ما ارزش داریم نجات پیدا کنیم.
** ما باید به همدیگر به چشم خانواده نگاه کنیم. من و شما قوموخویش هستیم. مادربزرگِ اولِ من و شما یک نفر است. تمام آدمهایی که امروز زندگی میکنند قوموخویش خونیاند؛ بنابراین ما باید یکدیگر را بپذیریم و با هم کار کنیم و همدیگر را بالا بکشیم؛ چون ما خانواده هستیم. ما خانواده بشری هستیم.
** میخواهم فیلمی درباره آینده بسازم. نقلقول آلفرد لرد تنیسون را میدانید؟ “از اینرو در آینده غوطهور شدم، تا دوردستی که چشم انسان میدید، چشمانداز جهان را دیدم، و همه شگفتیای که خواهد بود…” این همان فیلمی است که من میخواهم بسازم. نامش “مگاپولیس” خواهد بود. من 81سالم است و امیدوارم بهاندازه کافی برای ساختنش عمر کنم. میخواهم به بچههای جهان چشماندازی از آینده بدهم که زیبا باشد، مثبت باشد و بهشت روی زمین باشد؛ چون واقعا باور دارم میتوانیم چنین جایی روی زمین داشته باشیم.